تاریخ : شنبه, ۱ اردیبهشت , ۱۴۰۳ 12 شوال 1445 Saturday, 20 April , 2024
6

اعتقادات دینی ردای شکست ناپذیر میدان جنگ نرم

  • کد خبر : 590
  • 18 ژانویه 2019 - 10:06
اعتقادات دینی ردای شکست ناپذیر میدان جنگ نرم

به گزارش اردستان سلام، به نقل از خبرگزاری شبستان از ارومیه، مهدی طحانیان، آزاده 13 ساله جنگ تحمیلی، در مراسم رونمایی از کتاب «سرباز کوچک امام» که در حوزه هنری آذربایجان غربی برگزار شد، گفت: ترس دشمن از اعتقادات دینی به حدی رسیده است که از هر موقعیتی برای  سس کردن این مهم استفاده می […]

به گزارش اردستان سلام، به نقل از خبرگزاری شبستان از ارومیه، مهدی طحانیان، آزاده 13 ساله جنگ تحمیلی، در مراسم رونمایی از کتاب «سرباز کوچک امام» که در حوزه هنری آذربایجان غربی برگزار شد، گفت: ترس دشمن از اعتقادات دینی به حدی رسیده است که از هر موقعیتی برای  سس کردن این مهم استفاده می کنند.

وی اعتقادات دینی را ردای شکست ناپذیر میدان جنگ نرم عنوان کرد و گفت: دشمن با هجمه های فرهنگی و دسیسه های پنهانی میخواهند این ردای ارزشمند را از تن ما درآورده و لباسی از جنس خیانت به تن ما کنند که به تمید خدا هیچوقت این هدف شوم محقق نخواهد شد.

آزاده 13 ساله جنگ تحمیلی تصریح کرد: در این کتاب تمام خاطرات خود را به رشته تحریر در اورده ام، روزهایی که هیچوقت تکرار نخواهد شد.

طحانیان افزود: روحیه انقلابی و جهادی جوانان آن روزها بی بدیل است که اگر بتوانیم بار دیگر آن روحیه و باور را احیا کنیم، زمین سهل است میتوانیم تمام کهکشان را نیز فتح کنیم.

وی گفت: باید جوانان را با دروغ های موجود در جامعه و دام های فضای مجازی آشنا کنیم تا بتوانند با دیدی قرآنی و درست به پیرامون نگاه کرده و در مسیر رشد و تعالی گام بردارند.

گفتنی است، آزاده سرافراز «مهدی طحانیان» نوجوان 13 ساله‌ای بود که در اردستان استان اصفهان به دنیا آمده و روزی در چنین معرکه‌ای حضور داشته است. حاضر جوابی‌ها و خنده‌هایش «عدنان خیرالله» وزیر دفاع صدام را در دوران جنگ تحمیلی به تحیر وا داشت. علاوه بر این، برای اینکه خبرنگار زن خارجی بتواند با او مصاحبه کند او را مجبور به حفظ حجاب کرده است.

گوشه هایی از خاطرات این نوجوان 13 ساله را به اختصار می خوانیم:

مهدی طحانیان نوجوان در اسارت

بعد از عملیات فتح‌المبین به «تیپ 25 کربلا»ی مازندران رفتم و در رسته «تک تیرانداز»ها قرار گرفتم. اگر چه این تیپ متعلق به بچه‌های مازندران بود اما برای بازسازی آن، تعداد زیادی از رزمندگان نقاط مختلف کشور به خصوص اصفهان جمع‌ شدند. موقعیت ما در غرب کارون و منطقه «دارخوین» بود. بعد از یک هفته از حضورمان در این تیپ،عملیات «الی بیت‌المقدس» آغاز شد و ما در کنار پل آزادی مستقر شدیم.

دهم اردیبهشت‌ماه سال 1361 مرحله اول عملیات «الی‌بیت‌المقدس» آغاز شد. قرار بود مواضعی چون جاده اهواز خرمشهر، پاسگاه حسینیه و پادگان حمید را از دشمن پس بگیریم. بعد از انجام موفقیت‌آمیز این مرحله و با شروع مرحله دوم عملیات به منطقه‌ای دیگر رفتیم. 19 اردیبهشت‌ماه نیز مرحله سوم عملیات انجام شد.

تهدید صدام

با آغاز مرحله سوم وارد مرحله جدیدی از جنگ با دشمن شدیم چون نیروهای عراقی از یک طرف می‌ترسیدند توسط ما به هلاکت برسند و از سوی دیگر صدام تهدید کرده‌ بود اگر ایران به سوی عراق پیش‌روی کند نیروهایش را خواهد کشت. بنابراین با توجه به امکاناتشان در این محور به شدت مقابل ما ایستادند. این مرحله از عملیات در تاریکی شب انجام ‌شد اما با مقاومت نیروهای عراقی تا صبح طول کشید. چیزی به روشن شدن هوا نمانده بود. عراقی‌ها از بالای یک تپه به شدت ما را زیر آتش قرار داده بودند.

هدیه چهارلول‌ها با نفرات پیاده

آن‌ها سنگرهای «نعل‌اسبی» ایجاد کرده بودند تا نیروهای ما منحرف شوند. فتح هر یک از این نعل‌اسبی‌ها برای نیروهای ایرانی بسیار سخت بود و هرگاه یکی از آن‌ها فتح می‌شد کلی خوشحال می‌شدیم. اما عراق به شدت منطقه را در تیررس خود داشت و معرکه تبدیل به قتل‌گاهی برای ما شده ‌بود چرا که با ضدهوایی‌های «چهارلول» از بالای تپه، دشتی را که ما در آن بودیم زیر رگبار گرفته بود. از طرفی هم در هر دقیقه حدود 10 گلوله «کاتیوشا» به زمین اصابت می‌کرد و زمین مانند گهواره‌ای زیر پایمان می‌لرزید.

گردان بلال

فرماندهان به این ‌نتیجه رسیده بودند که باید عقب‌نشینی کنند. آن‌ زمان که این تصمیم گرفته شد دقیقا من در میان یک فرمانده سپاهی و یک فرمانده ارتشی قرار داشتم. آن‌ها تصمیم گرفتند که یک «گردان» بماند و با دشمن مقابله کند تا دیگر نیروها عقب‌نشینی کنند. دستور عقب‌نشینی صادر و قرار شد رزمندگان «گردان بلال» در این موقعیت باقی بمانند. البته برخی از بچه‌های این گردان به عقب بازگشتند و در نهایت من هم که در گردانی دیگر بودم داوطلبانه در آن‌جا ماندم. حدود 300 نفر در همین موقعیت قرار گرفتیم تا با دشمن بجنگیم. اما عراقی‌ها متوجه عقب‌نشینی شدند و پشت‌سر ما را حسابی کوبیدند.

باید برای جلوگیری از قتل‌ عام بچه‌ها وارد عمل می‌شدیم بنابراین به سوی دشمن تیراندازی کردیم. دشمن نیز حجم آتش خود را چند برابر کرد. صحنه‌ای بسیار دل‌خراش و حساس ایجاد شده بود. هر گلوله‌ای به زمین می‌خورد چند تن از دوستانم به شهادت می‌رسیدند و اصابت ‌ مداوم گلوله‌ها پیکرهایشان را جزغاله می‌کرد. به هر حال دیگر هیچ راه فراری نداشتیم و در محاصره کامل عراقی‌ها قرار گرفته بودیم چون هم از روبرو زیر آتش دشمن بودیم و هم از سمت راست ستون بی‌نهایتی از تانک‌های دشمن نزدیک می‌شدند. سمت چپ هم خاک‌ریز دشمن قرار داشت. از پشت سر هم دیواری از گلوله‌ دشمن می‌بارید.

یک لحظه شرایط به گونه‌ای دیگر رقم خورد و نیروهای ایرانی با آتشبار «کاتیوشا» بر روی همان منطقه شلیک کردند. تحمل این شرایط بسیار سخت‌تر شده بود. در جریان این شلیک‌ها شرایط برایم مهیا شد که خودم را از منطقه دور کنم. گویا معجزه خدا بود که برای مدتی از حجم آتش دشمن کاسته شو. دود حاصل از انفجار گلوله‌های کاتیوشا باعث شد که دشمن برای مدت کوتاه به پایین دید نداشته باشند. بنابراین من هم از همین فرصت استفاده کردم و دور شدم.

گفتند خلاص‌مان کن

هوا رو به تاریکی می‌رفت و آتش عراقی‌ها سبک‌تر شده بود. توانسته بودم به منطقه‌ای بروم که احساس کنم می‌توانم در آنجا ‌پناه بگیرم. وقتی رسیدم، دیدم به غیر از من سه رزمنده دیگر نیز هستند که حالشان بسیار وخیم است. یکی از آن‌ها نیمه راست بدنش از کتف قطع شده بود و تنها به لایه‌ای از پوست رانش آویزان بود. لخته‌های خون این رزمنده آنقدر زیاد بود که جلوی خونریزی را گرفته بود. رزمنده دیگری هم در آن‌جا قرار داشت که عراقی‌ها سینه‌اش را مورد هدف گلوله قرار داده بودند. آن‌ دو به من التماس می‌کردند که با تیر خلاص راحت‌شان کنم.

تکاور دلاور ارتشی

رزمنده دیگر، تکاور «لشکر 21 حمزه سیدالشهدا»ی ارتش بود. عراقی‌ها او را از نیم‌تنه به پایین مجروح کرده بودند به گونه‌ای که خون شلوارش را همانند کیسه‌ای حجیم کرده بود. در همین موقع یک ستون از عراقی‌ها پایین آمدند تا رزمندگان ایرانی را با تیر خلاص به شهادت برسانند. من با دیدن این صحنه بسیار ترسیدم. آن تکاور به من گفت که جلوی دهان این دو رزمنده مجروح را بگیرم تا از شدت درد ناله نکنند من هم این کار را کردم. آن‌ها دست و پا می‌زدند.

سرم را بالا آوردم و دیدم که عراقی‌ها از ما دور شده‌اند و دیگر طاقت نیاوردم و دهان این دو را باز کردم اما همین که پارچه را از دهان یکی از این مجروحین باز کردم فریاد بلندی زد و همین باعث شد که عراقی‌ها متوجه حضور ما بشوند. بنابراین با عجله به سمت ما آمدند. آن‌ها تمام آن نقطه‌ای را که ما پناه گرفته بودیم به رگبار بستند.

عراقی‌ها بالای سر ما آمدند و در همان لحظات اول آن دو مجروح را به شهادت رساندند. من و آن تکاور باقی مانده بودیم. فرمانده آن‌ها که یک چکمه سیاه‌رنگ ساق بلند به پا و دو کلت کمری در دو دستش داشت را دیدم که تعدادی از مجروحین را از ناحیه سر مورد هدف قرار گلوله قرار داد. ظاهرا برایش نوعی سرگرمی بود. به سمت ما آمد. با دیدن من شوکه شد چرا که جثه‌ام بسیار کوچک و سنم کم بود. عراقی‌ها از من خواستند تا آن تکاور را بردوش بگیرم و به بالای بلندی‌ای که مقر آن‌ها بود منتقل کنم. اما من نمی‌توانستم او را تکان بدهم. چندبار امتحان کردم اما هر وقت او را بلند می‌کردم . این تکاور با شجاعت به من گفت: «مرا زمین بگذار خودم می‌توانم بیایم.»

کسی فکر نمی‌کرد آن تکاور مجروح حرکت کند .اما این دلاور ارتشی مانند «آکروبات ‌باز»ها بر روی دستانش رفت و پاهایش را بالا گرفت. دست‌هایش حکم پا را داشتند. هربار که یکی از پنجه‌هایش را به زمین می‌گذاشت که حرکت کند قطعه‌ای بزرگ از لخته‌ی خون‌ از زیر فانسقه یا از داخل یقه پیراهنش بر زمین می‌افتاد. فرمانده عراقی‌ها با دیدن این صحنه متحیر ماند و به نیروهایش دستور داد تا جلوی او به صف بایستند و بعد از آن‌ دستور شلیک را صادر کرد. بدن این تکاور شجاع از کمر قطع شد و هر یک از اندامش در گوشه‌ای به زمین افتاد.

پاسداران خمینی بچه‌ها را می‌دزدند؟!

عراقی‌ها مرا با خودرو به مقررشان انتقال دادند. از داخل خودرو می‌دیم که از شهرهای خرمشهر و بصره عبور می‌کنند. در یکی از سالن‌های آمفی‌تئاتر شهر بصره که اردوگاه موقت عراقی‌ها بود شب را سپری کردم. شب عراقی‌ها اجازه ندادند که بخوابم و تمامی افراد اردوگاه با شعاعی شش متری به دور من حلقه زده بودند. آن‌ها دائم به من نگاه می‌کردند، فحش می‌دادند و با پا یا دست به من ضربه می‌زدند تا اسمم را بپرسند. به خاطره همین نتوانستم بخوابم.

صبح اول وقت عده‌ای از فرماندهان مسن عراقی آمدند و دست روی من گذاشتند و با خودشان به مقر فرماندهی یکی از لشکرها بردند. فرمانده لشکربلند به زبان عربی در پشت میکروفن سخن می‌گفت. او به عربی نیروهایش را این‌چنین توجیه می‌کرد که «از مردم ایران کسی به جبهه نمی‌آید و دیگر رزمنده‌ای ندارد. پاسداران خمینی به مدرسه یا مهدهای کودک‌ می‌روند و کودکان را می‌دزدند و با خود به جنگ می‌آورند و به آن‌ها اسلحه می‌دهند.»

بعد از آن من را به میان نیروهای عراقی بردند. آنها گفته بودند که شش سال بیشتر ندارم. نیروهای عراقی از من اسم و سنم را پرسیدند. با آن سن کم متوجه شدم که عراقی‌ها قصد دارند از من سوء استفاده تبلیغاتی کنند تا روحیه نیروهایشان بالا برود. خدا را شکر می‌کنم و معتقد هستم که این لطف خدا بود که فریب آ‌ن‌ها را نخوردم. آن‌ها با هر وعده وعید و تهدیدهای‌شان می‌خواستند تا سخنان آنها را تأیید کنم.

تمام دغدغه ذهنی‌ام در آن‌ زمان حفظ سربلندی، عزت و افتخار ایران بود. بنابراین هنگامی که از من خواستند خودم را معرفی کنم گفتم: «13 ساله هستم و داوطلبانه به جبهه آمده‌ام. ابتدا اجازه حضور در جبهه را به من نمی‌دادند تا اینکه برای آمدن به جبهه گریه و التماس کردم» …

لینک کوتاه : https://www.ardestansalam.ir/?p=590

ثبت دیدگاه

مجموع دیدگاهها : 0در انتظار بررسی : 0انتشار یافته : ۰
قوانین ارسال دیدگاه
  • دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط تیم مدیریت در وب منتشر خواهد شد.
  • پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط باشد منتشر نخواهد شد.